و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

جمعه های انتظار...

مهدیا، تو آنی که توفیق همگانی.

مهدیا، داد از ناشناسی ات و فریاد از نشناختنم.

مهدیا، هر وقت آیی برای من دیر است.

مهدیا، مرا از آنانی قرار ده که چون صدای شان می کنی خاطر خواهانه و فروتنانه اجابتت می کنند.

مهدیا، به مهدیا گفتن خوشم، به جواب خوشترم بدار.

مهدیا، چرا از تو نخواهم که تار و پودم نیاز است و تو به خواسته هایم دانایی و داناترینی.

مهدیا، خوش دارم برهه جوانی ام را به عطش و اشتیاق و دلدادگی

خویش تعالی بخشی و این روزگار را برایم دلپذیر سازی.

مهدیا، یاری ام ده تا بی وفا و هرکاره نباشم و با ناکسان به هر راهی و هر جایی چا نگذارم.

مهدیا، حج عارفانم آرزوست.

مهدیا، کاش ظهورت را برای تو می خواستمنه برای خودم،

و خواست هایم باری بر دوش آمدنت نمی شد و نوبت زیستن آسوده را از تو نمی ستاند.

مهدیا، تو را ذکر خدا می دانم. از این رو با تو به سخن می نشینم تا آرامش از دست رفته ام را باز ستانم و نگذارم کسی آنرا به یغما ببرد.

مهدیا، جمعه تو را انتظار می کشد، و چون از ظهر بگذرد و تو نیایی ناامید، پایان روز، هنگام غروب همه را دلگیر می سازد.

حرفی برای تو

  سلام

 

امشب شب تولد آقاست.

آقایی که مظهر عشقه و صفا و صبر!

با کلی ذوق و شوق اومدم تا تو وبلاگم برای او  بنویسم.

اومدم از خودم بنویسم. از عشقم به آقا. از اینکه چقدر دوستش دارم.

از اینکه چقدر منتظرشم. از اینکه تا به حال چه کارهایی رو برای او کردم.

می خواستم از خوبیای خودم بگم و ...

می خواستم به این سوال جواب بدم که اگه الان آقا ظهور کنن من چیکار می کنم؟

اما یه دفعه بدجوری دلم ریخت. رفتم تو فکر....

اشکم در اومد. دیدم هیچ کاری نکردم. دیدم خوبی که ندارم. تازه چقدرم بدم.

چقدر تا حالا گناه کردم. چقدر دلشو خون کردم.

اگه الان آقا ظهور کنن فقط می تونم از خجالت سرم رو پایین بندازم.

تازه می فهمم چهار تا کتاب خوندن و سمینار رفتن و ... برا آقا هیچ فایده ای نداره.

کاشکی نیتمو خالص کرده بودم. کاشکی می فهمیدم که آقا زنده س. حضور داره.

منو می بینه.

رفتم تو وبلاگ حس غریب. دیدم چه قشنگ و عاشقونه از دلش برای یار دلش نوشته. بهش حسودیم شد. چه یار مهربونی داره.

خوش به حالش چقدر حرف داشت برای آقا. و با چه افتخاری حرفاشو نوشته بود.

اما من... افسوس...

اون زمان که باید به آقا فکر می کردم...

اون زمان که باید برا آقا کاری می کردم...

همه فرصتها رو از دست دادم.

هیچ حرفی برای گفتن ندارم. آخه از آقا خجالت می کشم...

فقط می تونم بگم

 

   به ظهور نزدیک شدیم، بیاین کمتر گناه کنیم.