و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

مادر!‌ نشناختمت....

السلام علیک ایتها الصدیقة الشهیده

سلام بر مادرم زهرا

و سلام بر داغدارانش.

غم از دست دادن مادر خیلی سخته. اونقدر که دختر رو .........

این مصیبت رو خدمت همه همراهان عزیز تسلیت عرض می کنم.

ببخشید اگه تو این پست روی صحبتم بیشتر با خانومهاست. اما فقط درد و دلی است که بیشتر از این نمی تونم تحملش کنم.

 

امام مهدی (عج) فرمودند:

" فی ابنتی رسول الله لی اسوة حسنة"1

دختر رسول خدا (ص)، برای من الگوی حسنه است.

 

همونطور که حضرت زهرا (س) الگوی امام مهدی (ع) است، باید الگوی مهدی زیستان هم باشه.

مایی که ادعا می کنیم چشم به راه مهدی هستیم، چقدر برای شناخت الگوی مهدی (ع) تلاش کردیم؟ آیا این الگوی باارزش رو میشناسیم؟

عرفان فاطمه (س)، ادراک شب قدر است و شناخت فاطمه (س)، نجات از یک عمر سردرگمی.

فقط یک کلمه بگم که حضرت زهرا (س)، معرف نهایت کمال زن و اوج عروج یک انسان است.

این رو بارها گفتم و باز هم میگم بیاین تو این ایام فاطمیه که ایام سوگ امام مهدی (ع) بر مادرش است، بکوشیم سیمای واقعی این بانوی عزیز رو بشناسیم و بشناسونیم. فکر کنیم که واقعا چرا بعد از اینکه سالهای سال شهادت حضرت زهرا رو تبدیل کردیم به دو دهه و بعضا سه دهه و اشک ریختیم و عزاداری کردیم و مجلس گرفتیم، اما هنوز مهمترین یادگار مادرمون که حجاب هست رو خوب نشناختیم و به زنانمون هم نشناسوندیم. آیا اگه واقعا زنان ما حضرت فاطمه رو میشناختند دیگه از اون بی دین و ایمونهای غربی الگو می گرفتند؟ آیه هنوز وضع حجاب اینجوری بود؟

ما زنان الگومونو گم کردیم. این همه عزاداری به تنهایی کافی نیست. دل حضرت زهرا و فرزند عزیزش تنها با اشک ریختن ما شاد نمیشه. با اطاعت ما شاد میشه. بریم دنبال شناخت واقعی این باارزش ترین اسوه.

بریم ببینیم چطور برای محمد (ص)، دختری کرد که ام ابیهاش نامید؟

بریم ببینیم چطور برای علی همسری کرد؟

چطور برای زینب مادری کرد که این همه مصیبت کربلا رو ............

خواهرای عزیزم!

بریم بشناسیم مادرمون رو، که نزدیک تر از مادر به دختر، کسی نیست.

بیاین ام ابیها بشیم. بیاین مثل زهرا همسری کنیم تا دخترمان هم مثل زینب شود.

به امید روزی که همه ما درک کنیم که چقدر این یادگار باارزشه.

میگن اگه امام زمان (ع) رو به مادر پهلو شکسته شون قسم بدی ......

آقا!

ما فقط نگاه هدایت گر شما رو میخوایم. محروممان نفرما!

 

دوستان عزیزم

راستش امتحانای منم دیگه شروع شده، اما دلم نمیاد دست از این وبلاگ بردارم. ولی دیگه اوضاع درسام خیلی بهم ریخته و باید بشینم بخونم. شما هم برام دعا کنین. تا 19 تیر امتحان دارم. دوری از این وبلاگ و شما دوستان خوبم خیلی سخته. ولی بهتره یکم درس هم بخونم.

اگه جواب محبتهاتون رو نمیرسم بدم به این دلیله و دلگیر نشین. ان شالله بعد از امتحانا جبران می کنم.

راستی تو تیر ماه تولد وبلاگمه. سعی می کنم یه پست بزنم.

امتحان.....درسهای نخونده......

اما ما بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم.

حلالم کنید. و التماس دعا.

 

1. الغیبة، شیخ طوسی، ص286

 

سرداب! هنوز آرزوها دارم.

السلام علیک یا ایها المعد لقطع دابر الظلمه

سلام بر تو که مهیا میشوی برای برکندن ریشه ظالمان و ستمکاران.

و سلام بر همه یاران جمکرانیم!

چهارشنبه قسمت شد و جمکران بودم. جای همتون سبز. خیلی عالی بود. خیلی باصفا بود. هر چند خیلی کم بودم، ولی همونشم یه مسکن بود برام. یه آرامبخش قوی.

فکر می کردم فقط یه دل دارم با خودم می برم. اما وقتی رفتم، دیدم دل همه دوستان رو هم همراه خودم بردم. میدونستم که از بین این همه دل درددیده، یه دل عاشق پیدا میشه که شفاعت بقیه رو کنه. لحظه ای ازتون غافل نمی شدم. برای همه دعا کردم. سلام همه رو رسوندم. دوستانی که پیغام خاص گذاشته بودند، همه و همه رو عرض کردم.

نماز تحیت مسجد و نماز امام زمان رو به نیت همه دوستان اقامه کردم. خلاصه جای همه سبز. ان شاالله یه قرار بذاریم، یه روز تو تابستون همه با هم بریم جمکران و آل یس بخونیم. (من پیشنهاد دادما، دیگه مشخص کردن روزش با شما!)

اما شب که برمی گشتم همش اس ام اس های تسلیت، برا انفجار حرم پدر بزرگوار امام و سرداب مقدس. خیلی پریشون شدم. بدجوری دلم شکست. آخه میدونید این اولین باری نبود که بر سر مسئله سرداب دلم می شکست.

سالها پیش که مشرف شدم کربلا، هنوز صدام بر سر قدرت بود. اون موقع همراه با هر کاروان ایرانی، دو تا مامور عراقی هم روانه می کردند که بهشون می گفتند "معلم".

وقتی که ما به زیارت سرداب مقدس رفتیم، غربت امام رو خیلی احساس کردم. اول اینکه روی دیوارهاش نوشته شده بود: ..... لقائدنا صدام......

خیلی حرصم گرفت. گفتم ببین روی مکان به این مقدسی، اسم این ملعون رو حک کردند.

بعد که از پله ها رفتیم پایین، یه روحانیت و آرامش عجیبی اونجا حاکم بود. اصلا معلوم نبود واقعا اونجا روی همین زمین خودمونه یا نه؟ خوشحال بودیم که می تونیم دو رکعت نماز رو تو محل عبادت امام زمان (ع) و پدر و پدربزرگ بزرگوارشون بخونیم. اما....اما هنوز ما نماز رو شروع نکرده بودیم که یکدفعه معلم عراقی کاروانمون اومد پایین و یه داد وحشتناکی بر سر ما زد که هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه. سریع ما رو برد بالا. بدجوری دلم شکست. نماز رو بالاخره خوندیم. اما اون سنی نامرد نذاشت یه عبادت هر چند مختصر توی اون مکان مقدس داشته باشیم.

به دلم موند اون عبادت. اما همیشه آرزو می کردم یه بار دیگه سعادت حضور توی اون سرداب مقدس رو پیدا کنم و عقده های دلمو خالی کنم. تا اینکه این خبر رو که شنیدم باز اون خاطرات تلخ برام تکرار شد و بدجوری دلم شکست. سرداب! هنوز خیلی آرزوها داشتم.....

اهل سنت به غلط شیعیان رو به این متهم می کنند که : شیعه فکر می کنه امام از این سرداب ظهور می کنند و از صبح تا شب شیعیان همونجا تو سرداب می شینند تا بلکه امام بیاند.

در صورتیکه شیعه اصلا همچین ادعایی نداره. این سرداب از این جهت مقدسه که امام زمان (ع) و پدر و جد بزرگوارشون توی اون سرداب زندگی می کردند و عبادت می کردند و از همون مکان هم امام، غایب شدند.

ما شیعیان دلسوخته چون نمیدونم الان مکان اصلی امام کجاست، در مکان هایی که یه جورایی منسوب به حضرت بوده جمع میشیم و ندبه می کنیم و ظهور آقا رو طلب می کنیم. مثل مسجد مقدس جمکران و مسجد سهله و سرداب مقدس و .....

به امید حضور و ظهور!

کی به هم می رسد ای یار نگاه من و تو؟

امشب با همیشه فرق دارد. نمیدانم. نمیدانم فرقش در چیست.

اما فراقت، خواب از دیدگانم ربوده. بستر را رها می کنم. به سراغ پنجره می روم. همان پنجره ای که برایت آشناست.

پنجره ای که بارها و بارها تنهاییم را در کنارش با تو قسمت کردم.

امشب هم تنهایم. تنهای تنها و عجیب برایت دلتنگ!

نمیدانم چه شد که این بار بسیار زودتر از آنچه انتظارش را داشتم مرا دعوتم کردی.

نمی خواهم بدانم. چرا که در چنته ام جز گناه نبوده که گمان برم بر آن. نه، نه ، این بار جز لطف و عنایت تو چیزی را دخیل نمی بینم.

کنار پنجره می ایستم و خیره به آسمان با تو سخن می گویم. شکایت از دوران هجران و رضایت از روز وصال.

می آیم تا نذرم را ادا کنم. خوب میدانی از چه سخن می گویم. آری، از دلم. دلی که نذر قدوم مبارکت کرده بودم.

تمام وجودم را در آن گنجانده ام و اکنون به نزدت می آورم. گلایه نکن. نیک می دانم که برایت ارزشی ندارد. دلی که بارها و بارها غیر تو را برگزید. اما هر بار پشیمان تر از قبل به سراغت آمد. نمی خواهیش؟

اما این تنها نیست. به همراهش دشنه ای می آورم. در مقابلت زانو می زنم و دلم را به تو هدیه می کنم. دشنه را بر دستان می گیرم و به سویت بالا می آورم. آن را برگیر و بر دل زن. بزن تا آنچه جز تو در آن نهفته است بداند که این بار تصمیم جدیتر از همیشه است. بداند که این بار این دل، اسماعیل است و من ابراهیم. و خون قربانی ابراهیم تنها به پای مولایش ریخته می شود. می خواهم تو آن را پاک سازی.

مولایم!

دل عجیب بی قرار است. دیگر از دست من کاری بر نمیآید. بدان که دیگر اغیار را در آن جایی نیست. می آورم تا قرارش باشی.

می آیم برای جبران گذشته. گذشته ای که بارها و بارها منتظرم بودی و من نیامدم. چه سخت بود لحظاتی که چشمان منتظرت را میدیدم، اما نگاه از نگاه مهربانت برمیداشتم تا لحظه ای به خوشی های دنیایی ام ادامه دهم. و افسوس که همه آن به ظاهر

خوشی های دنیایی بلای جانم گشت.

چقدر دادی و نگرفتم.

چقدر گفتی و نشنیدم.

چقدر آموختی و نیاموختم.

چه شبهایی که گفتی بیا تا می نابت دهم. اما من از تلخی آن نالیدم و مستی سوری را بر می بیغشت برگزیدم، که هربار روانه قتلگاهم می کرد اما تو باز با جرعه ای رهایی بخشم می شدی.

چه روزهایی که اخمت را دیدم و دانستم بر رفتنم رضا نداری، اما جسورانه از کنار اخم چشمان مبارکت گذشتم و در عمق چاه نادانی خویش افتادم و آه از نهادم برآمد. و باز این بار دستار روحانی تو بود که از عمق چاه بالایم کشید.

چگونه می توانم فراموش کنم آن لحظاتی که در دریای گمراهی هایم غرق بودم و تو، با یک نگاه اسیرم می کردی.

اکنون تشنه ام. مرا بچشان. تنها به پیاله ای باز مستت  می شوم و بیقرار به سراغت می آیم. تشنه ام تنها به جرعه ای...........دریغم مکن.

مولایم!

من می آیم. خواه قبولم کنی یا نه. می آیم و آنچنان غریبانه سوز فراقت می خوانم تا خود به سراغم آیی.

می بینی این بار. می بینی تنهای تنهایم و هیچ با خود ندارم. جز این دل اسیر!

بهانه ات را می گیرد. دیگر من آنرا درمان نمی توانم. می آورمش تا خود افسارش را به دست گیری. آنرا به هر سمت که می پسندی رهنمون باش که از عهده ام خارج است.

دلی را که خود اسیرش کرده ای اکنون نیز خود آزادش کن. من نتوانم.  و نیز میدانم که آزادی من تنها یک اسارت دنیایی بیش نخواهد بود. تو آزادش کن مولا. آزادش کن. بدان دیگر تحملم به سر آمده. بدان این بار که می آیم سوای هر بار است.

و تنها نگاهت را می خواهم.

مهدیا!

دل شکسته ام را به تو می سپارم، دلدارم تو باش.

...................

لطفا اولین کامنت من رو بخونید.