و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

جمعه های انتظار ...

بین همه روزهای ماه شعبان به جمعه هایش دلخوش بودم که از صبح عشق بازیم با تو شروع میشد. اما امروز آخرین جمعه شعبان است و باز هم در آنسوی این چشم انتظاریهایم دری بسته بود و تو نیامدی ....

نمی دانم در این ماه رحمت کجا ندای ملکوتی ات شنیده میشد که می خواندی:

 الهم صل علی محمد و آل محمد شجرة النبوة و موضع الرسالة....

تو که نیاز به استغفار نداشتی، اما کجا برای ما شیعیانت استغفر الله و اسئله التوبه، می گفتی؟

مولود زیبای شعبان! ای هدیه آسمانی! ای رحمت شعبانی خدا بر ما!

نیمه شعبان را بگو کدام قسمت از زمین سعادت درک گرمای وجود مبارک تو را داشته؟

بگو در آن شب فرخنده سر بر کدام چاه مقدس فرو برده و همراه با پدرت علی (ع) ندای عاشقانه فکیف اصبر علی فراقک را سر دادی؟

دریغ از یک نگاه و آه از این حسرت!

شعبان تمام شد و تو نیامدی و تو را ندیدم و صدایت را نشنیدم.

اما بگو. بگو که با همه بدیهایم نظری هم در این ماه مبارک به من کردی.

بگو آقا. بگو و دلخوشم کن. هر چند من لیاقت درکش را نداشتم.

اکنون که رمضان می آید، می خواهم بدانم کجا می خوانی:

الهم انی افتتح الثناء بحمدک و انت مسدد للصواب بمنک و ....

و اولین سحری این ماه را میهمان کدام سفره پاک و ساده علی گونه ای هستی؟ و کدام گوش معصوم میهمان ندای ملکوتی :

الهم انی اسئلک من بهائک بابهاه، تو می شود؟

ای کاش زمانیکه می خوانم:

یا عدتی فی کربتی و یا صاحبی فی شدتی ....

تو صاحبم را به من بشناسانی.

بگو شب قدر را کجا بیایم تا ابو حمزه را از زبان تو بشنوم؟

بگو چگونه در دعای قرآن ذکر مقدس بالحجة را فریاد زنم تا بیایی؟

عزیز روز و شبم! ای گل نرگس فاطمه!

تمام این ماه عزیز را به انتظارت می نشینم و دعا می کنم که بیایی.

و کدام عیدی شیرین تر از اینکه نماز عید فطر را به تو اقتدا کنم؟

اتل متل یه شاعر...

آخرین جمعه شهریور ماه بود که به عیادتش رفتم. در بخش دیالیز بیمارستان امام. حالش اصلا خوب نبود. یک هفته قبل سکته مغزی کرده بود و کسی متوجه نشده بود. یک طرف بدنش بی حس شده بود.

الان منتظر بودند آی سی یو خالی شود و او را به آنجا ببرند.

 او را به بیمارستان خصوصی دکتر عیوض زاده بردیم. توی بخش آی سی یو بستری شد. همین که بستری شد از پرستار سراغ قبله را گرفت!

بعد از ظهر سراغش رفتم. مادرش داشت با قاشق سوپ توی حلقش می ریخت. قاشق را از او گرفتم و بقیه سوپ را به ابوالفضل دادم.

بعد گفت: نفسم تنگه. یک لیوان چای به من بدهید.

مادرش چای نعنا آماده کرد. نفسش هر لحظه تنگ تر می شد. پرستار آمد و ماسک اکسیژن را به دهانش وصل کرد.صدای اذان مغرب می آمد.

اکسیژن را از دهانش برداشت و گفت: دیگر نفسم بالا نمی آید.

یک کمی به این طرف و آن طرف تخت غلت زد. هر لحظه حالش بدتر میشد. رفتم سراغ دکترها و پرستارها. برگشتم بالای سرش، دستهایش را گرفتم. تکان شدیدی خورد و دستهایش در دستهایم قفل شد.

دکتر ها و پرستار ها ریختند توی اتاق، دستگاه آوردند، شوک الکتریکی، نفس مصنوعی، نشد که نشد. با همان بردندش آی سی یو.

با مادر و فامیل هایش نگران جلوی بخش آی سی یو ایستاده بودیم.

جوانی آمد جلو و گفت: آقا شما با آقای سپهر فامیل هستید؟

گفتم: فامیل که نه، دوست هستم.

گفت: این آقای سپهر عجب آدم با حالیه.

پرسیدم: چطور مگه؟ گفت: من دیشب خیلی نگران و ناراحت نشسته بودم، آقای سپهر مرا صدا زد و گفت: " چرا اینقدر ناراحتی؟"

گفتم: مریضم بد حاله، نگران حال مریضم هستم. گفت: " اگر یک کاری گویم انجام می دهی تا حال مریضت خوب بشود؟" گفتم: چرا انجام نمیدهم؟ گفت: "همین الان تو قلبت نیت کن اگر حال مریضت خوب شد بروی قطعه 44 بهشت زهرا، آنجا سنگ مزار شهدای گمنام را بشویی."

گفتم: اینکه کاری ندارد. گفت:"تو نیت کن، شهدا خودشان مدد میدهند."

دیدم جوان منقلب شده و با چشم هایی خیس از اشک می گوید: آقا من این نیت را کردم. به خدا حال مریضم خوب شد. ...

 یک ساعتی از نیمه شب روز شنبه بیست و هشتم شهریور ماه 83 گذشته بود که بلند گوی بیمارستان، همراهام ابوالفضل سپهر را صدا کرد. سراسیمه رفتیم. دکتر گفت: کار تمام شده، جواز دفن را صادر کنم یا می خواهید ببرید پزشکی قانونی؟

شب بود، شب سوم شعبان.

صبح، خبر تلویزیون اعلام کرد: ابوالفضل سپهر، شاعر حماسه سرای دفاع مقدس به ستارگان آسمان گمنامی پیوست.

صبح روز دوشنبه چهارم شعبان روز میلاد حضرت ابوالفضل از بزرگراه افسریه، پادگان امام حسن مجتبی، پیکر بیجان ابوالفضل سپهر را از مقابل ستاد لشکر 27 محمد رسول الله، تشییع کردیم و بردیم بهشت زهرا، تمام دغدغه مان این بود که جایی نزدیک قطعه شهدا دفنش کنیم.

آخر تمام عشق و آرزویش همین بود. دو جا هم برایش قبر کنده شده، آماده کرده بودند، امام نمیدانیم چه شد. وقتی به خودمان آمدیم که ابوالفضل سپهر در میان شهدای گمنام در قطعه 44 بهشت زهرا (س) دفن شده بود و ما حیران، نمیدانستیم گریه کنیم یا بخندیم!

 

برگرفته از کتاب " دفتر آبی"

گل علی بابایی

اتل متل یه شاعر...

بهزاد سپهر متولد 15/3/1352 فرزند زنده یاد علیرضا سپهر در نوجوانی بر اثر سانحه ای پدر را از دست داد و با وجود سن کم به کار در کنار تحصیل پرداخت.

 در سال 1377 بود که در اثر نشست و برخاست با ایثارگران و خانواده های شهدا، قلم به دست گرفت واولین شعرش را نوشت و آن را " ع.سپهر" امضا کرد. ( عبد الله سپهر) و خود را ابوالفضل معرفی می کرد.

                                * * * * * * * * * * * * *

 زنگ زدم منزل سپهر، مادرش گوشی را برداشت. گفتم: حاج خانم اگه زحمتی نیست گوشی را بدهید به آقا ابوالفضل. با بغض گفت: ابوالفضل نیست. گفتم: کجاست؟ گفت: حالش خراب شده بردیمش بیمارستان.

الان تو بخش سی سی یو بیمارستان سینا بستری است.

  به حسین زنگ زدم. با هم رفتیم بیمارستان. با هر کلکی بود رفتیم سی سی یو بالای سرش. بیدارش کردیم. حیرت زده بلند شد و طبق معمول دو زانو رو تخت نشست.

روحیه اش عالی بود.سر به سر حسین گذاشت و گفت: خوب با شعرای من حال می کنی ها!

حسین هم به شوخی گفت: از کی تا حالا اتل متل هم شده شعر؟

فردای همانروز کیهان مقاله ای زد با این تیتر: اتل، متل، یه شاعر...

و در ادامه نوشت: سراینده اتل متل های جنگی و بسیجی ترین شاعر زمانه ما، " ابوالفضل سپهر" کلیه هایش را از دست داده و هم اکنون در بیمارستان سینا بستری است.

دو روز بعد که به عیادتش رفتم گفت: شرمنده آن دختر ساکن شهرک غرب هستم که پس از خواندن مقاله کیهان آمده بود و با اصرار می گفت که باید به تو کلیه بدهم.

بعد از چند روز مرخص شد. با همان حال ناخوش هر جا دعوتش می کردند می رفت و برای گرمی محفل شهدا شعر می خواند.

 به یک ماه نکشید که دوباره بستری شد. این بار قلبش. در بخش سی سی یو بیمارستان قلب تهران.

بعد از چند روز برای ادامه درمان کلیه هایش او را فرستادند بیمارستان امام.