سامانتا

هنوز مدرسه نمی رفت که پدرش سکته کرد و مرد. سی و هفت هشت روز می گذشت. مامان می رفت خونه فامیل تا کارت چهلم بابا رو بده که اونم تصادف کرد و مرد!

پارسال باهاش آشنا شدم. " سامانتا" دختری با چشمای شیطون و با نمک. کلاس پنجم بود. شاگردم بود. خانواده مادریش که ازش نگهداری می کنند خیلی بی بند و بار هستند. یه کمی هم گرایش به بهاییت دارند. اینها رو عمه ی سامانتا می گفت.

طفل معصوم، آخه چرا ............

اولین روزای تابستون، برا ثبت نام کلاسای مسجد اومده بود. باورم نمیشد. خیلی خوشحال شدم که خودش با پای خودش اومده مسجد.

هر روز میومد. واسه خودش یه پا مدیر شده بود. خیلی تو کارهای بخش فرهنگی بهم کمک می کرد. هر روز از صبح تا ظهر تو مسجد بود.

یه هفته رفتم مسافرت. همین که برگشتم و به مسجد سر زدم، سامانتا رو بین بچه ها ندیدم. سراغشو گرفتم. همه با ناراحتی گفتند: با یکی از حاج خانومای مسجد دعواش شده و قهر کرده، دیگه هم مسجد نمیاد. گفتم: کدوم حاج خانوم؟

-          حاج خانوم فلانی.

احساس کردم همه استخونهام خورد شد. یادم به سجاده پر از مهر و تسبیح حاج خانوم که همیشه تو صف اول پهنه افتاد.

امروز به بهونه این که میخوایم بچه ها رو ببریم سینما، زنگ زدم خونشون. اما خاله اش گوشیو بهش نداد!

امشب مسجد جشن بود. آخه چطور می تونم حاج خانوم رو ببینم که واسه تولد امام سجاد داره از مردم پذیرایی می کنه، در حالی که یه دختر یازده ساله رو برای همیشه از مسجد فراری داده؟ منو می بوسه و عید رو تبریک میگه. دلم می خواست بهش بگم: کدوم عید؟ دختر معصومو فراریش دادی حالا عید رو جشن گرفتی؟ عید ما وقتیه که این بچه ها رو با مسجد و نماز آشتی بدیم.....

الان همه نگرانیم از بهایی شدن سامانتاست.

نمی دونم چرا تموم بدنم درد می کنه؟

آی مردم درد دارم درد سخت

درد شلاق تبر روی درخت