آقا نمی آیی؟

این روزها وقتی دلم برایت تنگ می شود 

دیگر هیچ کس بوی تو را نمی دهد 

دیگر هیچ چیز یاد تو را برایم زنده نمی کند  

چه شبهای دلگیری است این شبها 

شبهای طوفانی همیشه برای ساحل ترسناک است 

شبهایی که هر چه به آسمان نگاه می کنی اثری از سپیده صبح نمی بینی 

شبهای تاریک و ترس و ترس و ترس 

 

اصلا نمی دانم چرا این شبها 

هر که از تو سخن می گوید دلم گواهی می دهد که دروغ است 

نمی دانم که چرا این همه یتیم گرسنه مانده اند 

 

اصلا بگو ... بگو ... 

نه ولش کنید این بار هم به احترام شما حرفی نمی زنم! 

 

فقط ... فقط ... 

یتیمی نان شب می خواهد 

 آقا! نمی آیی؟